یه روز عادی مثل بقیه روزا بود. آسمون صاف بود و هوا خنک، آفتاب هم میزد ولی اونقدر گرم نبود، درست به اندازهای بود که هم بتونی از خنکی لذت ببری هم از آفتاب. بخوام به هوای اون روز نمره بدم، میگم 8 از 10. قرار بود 2 دور، دور دریاچه چیتگر بدوایم، مسافت هر دور هم حدودا 6 کیلومتر میشه.
طبق معمول شروع کردیم به گرم کردن و منم به این فکر میکردم که تو این هوا دویدن چقدر میچسبه. وقتی تمرین شروع شد، خیلی زود تونستم ریتم دویدنم رو اوکی کنم و سرعتم رو تنظیم کنم. حس قدرت میکردم، حس میکردم میتونم حتی بیشتر از 12 کیلومتر برم. چقدر ساده بودم!
همینطور که به دویدنم ادامه میدادم، متوجه شدم که بدنم نمیکشه، نمیتونم با سرعت مربی و بقیه همراهی کنم. اون حس قدرت از بین رفت و جاش رو به ضعف و خستگی داد. متوجه شدم که دارم عقب میوفتم، نمیتونستم برای مدت بیشتری با پیس (Pace) اونا ادامه بدم، نه از نظر فیزیکی و نه از نظر روانی.
تجربه شکست
در اون لحظه حیاتی بود که متوجه شدم به مرز شکست رسیدم، واقعا از خودم نامید شده بودم. ( I reached my breaking point ) (چس کلاس نباشه، به نظرم انگلیسش بهتر منظورو میرسونه.) تصمیم گرفتم که بقیه رو رها کنم. حتی آروم آروم هم سرعتم رو کم نکردم، یهو وایستادم، یهو تموم شدم. همینطور که بقیه دور میشدن نگاهشون میکردم و اشک از گوشه چشمم سرازیر میشد. شروع کردم به گریه کردن، دست خودم نبود، حس ضعف و شکستی که تجربه میکردم واقعا برام سنگین بود.
من تشنه بودم، تشنه بهترین بودن، مخصوصا بهتر بودن از یکی از دوستام توی گروه. انگار که اگه بتونم از اون پیشی بگیرم، دیگه هیچکی نیست که نتونم ردش کنم. اما تو اون لحظه بخصوص بود که متوجه شدم اون تو یه سطح دیگست و من عمرا بتونم بهش برسم. انگار همیشه یجایی ته وجودم این رو میدونستم ولی انکارش میکرد، نمیخواستم بپذیرم، ولی الان دیگه راه فراری نبود و من با واقعیت روبرو شدم.
میدونم میدونم، میخواید بگید که موقع دویدن باید خودم رو با خودم مقایسه کنم با من دیروز! نه کس دیگهای، ولی مسئله اینه که اون موقع این رو متوجه نمیشدم، نه به اندازه الان!
ادامه مسیر رو دیگه نمیخواستم بدوام، از نظر ذهنی توان دویدن نداشتم، به سمت خط پایان راه میرفتم و گریه میکردم. یکی از دوستام که عقب تر از ما میومد، من رو دید و اومد پیشم، شروع کرد باهام صحبت کردن، با این که نمیدونست از چی ناراحتم، ولی سعی کرد آرومم کنه. خیلی داغون بودم ولی راضیم کرد که ادامه مسیر رو باهاش بدوام و این تمرین رو هم تموم کنم.
شکست پایه موفقیت است و وسیله ای است که با آن می توان به موفقیت رسید.
– Loa Tzu
لحظه آگاهی
اون روز احساساتی رو تجربه کردم که قبل از اون هیچوقت تو زندگیم با این شدت تجربش نکرده بودم. ضعف، شکست، نامیدی، تنفر! تنفر از خودم و بدنم که توان رسیدن به معیارهامون نداشت. خیلی بعد تر از اون روز بود که درک کردم باید خودم رو با خودم مقایسه کنم، ولی جرقش اونجا خورد. من قرار نیست با کسی رقابت کنم، مگر با خودم.
هر وقت متوجه شدی که داری خودت رو با بقیه مقایسه میکنی، به یاد بیار که هرکسی مسیر خودش رو میره و تنها رقیبی که وجود داره خودتی و تنها رقابتی که اهمیت داره، رقابت با خودته، پیشی گرفتن از خود دیروزته!